
تو
بر من بتاب
ای خورشید عالم تاب
دیگر رمقی نمانده
رُسی نیست
باز آ و روشن کن
این دل و جان را
دست نوازشی بکش
روح و روان را
سوگند به لحظه ی حضور
که دورم از تو دور
کامم تلخ است
مزارم شبستان سرد
تنم، قفسِ روح
و صدایم ،ناقوس کلیسای تادئوس
در تاریکی غرقه ام
نور میطلبم
نور
باز هم سرشارم از تمنا
با آنکه گفتی،بی خواسته بودن
یعنی پُر زِ تو بودن
اما،منهمواره تو را خواهانم
تو با من باش
تو در رگهای نیمه جان من باش
تو بر این تن بکوب
لرزه به جانم انداز
باز شعله های آتش قلبم شو
قلب و قلمم را برقصان
جاری باش
جاری در من
منی که پُر از خالی ام
اِذنی بده جانا
تا در التهابُ گرمای وجودت
چو گدازه های آتشفشان، رقصان فوران کنم
هیزم بر این آتش بریز
ای یار
عالیه زینب جان عالی.
روح آدم به پرواز در میاد با حست.
لطف داری زهرا جان.ممنونم⚘🙏